دیدگاه‌ها برای جوهر خاطره؛ رَد مهر بر تخته معلم! بسته هستند

جوهر خاطره؛ رَد مهر بر تخته معلم!

خبرگزاری مهر، گروه مجله – فاطمه برزویی: روز معلم بود و زنگ منطق. از وقتی وارد دبیرستان شده بودیم، دیگر خبری از کادوهای همگانی برای معلم‌ها نبود. اگر هم کسی هدیه‌ای می‌خرید، معمولاً به انتخاب خودش و برای معلمی بود که با او ارتباط خوبی داشت. کلاس‌های فلسفه و منطق با خانم «ملکه پندجو» همیشه

کد خبر : 81488
تاریخ انتشار : جمعه 2 می 2025 - 9:27

خبرگزاری مهر، گروه مجله – فاطمه برزویی: روز معلم بود و زنگ منطق. از وقتی وارد دبیرستان شده بودیم، دیگر خبری از کادوهای همگانی برای معلم‌ها نبود. اگر هم کسی هدیه‌ای می‌خرید، معمولاً به انتخاب خودش و برای معلمی بود که با او ارتباط خوبی داشت. کلاس‌های فلسفه و منطق با خانم «ملکه پندجو» همیشه حال و هوای خاصی داشت. آن روز هم تصمیم گرفتیم روز معلم را جور دیگری جشن بگیریم؛ با اجرای ادای معلم‌هایی که با آن‌ها کلاس داشتیم. فضای کلاس پر از خنده و شوخی شده بود. خانم پندجو از ته دل می‌خندید، به‌خصوص وقتی نوبت به خودش رسید. چون همیشه وقتی وارد کلاس می‌شد، با حالتی خاص روی صندلی لم می‌داد و با همان لحن همیشگی‌اش می‌گفت: «خب بچه‌ها، وقتش است برویم سراغ متن و همین حالت را بهتر از خودش بچه‌ها در آوردند.

حالا بعد از پنج سال، با او تماس گرفتم و خواستم یکی از خاطرات به‌یادماندنی دوران تدریسش را برایم تعریف کند: «یادم می‌آید روزی، سر کلاس منطق، بچه‌ها تصمیم گرفتند ادای من و بقیه معلم‌ها را دربیاورند…» در این گزارش، قرار است چند خاطره‌ی بامزه و ماندگار از زبان معلم‌هایی بخوانید که سال‌ها در کلاس درس، هم درس داده‌اند و هم خاطره ساخته‌اند.

«فروغ ذنوبه» بیست‌وهفت سال است که ادبیات درس می‌دهد و هنوز هم با همان شور روز اول عاشق کلاس درس و واژه‌هایش است. پنج سال اول تدریسش را در مدرسه‌ی کودکان با نیازهای ویژه گذرانده؛ از جمله بچه‌های ناشنوا. به‌گفته‌ی خودش، آن پنج سال از بهترین دوران زندگی‌اش بوده. از همان سال‌ها، خاطراتی با خود دارد که هنوز هم با یادآوری‌شان لبخند روی لبش می‌نشیند.

در دومین سال خدمت، پایه نهم را درس می‌داد؛ کلاس‌های این مدارس مختلط است و دختر و پسر در کنار هم درس می‌خوانند. یک شب، فرزند کوچک ذنوبه حسابی بهانه‌گیر می‌شود. نه خودش می‌خوابد، نه می‌گذارد مادرش بخوابد. صبح، خسته و بی‌خواب راهی مدرسه می‌شود. قرار بوده از بچه‌ها درس بپرسد. می‌گوید: «با همان حال و هوای گرفته، روح‌الله را صدا کردم. از نظر جثه، از همه بزرگ‌تر بود، حتی از من. تکالیفش را انجام نداده بود و جواب دادنش هم کُند بود. خستگی شب قبل و بی‌حوصلگی‌ام باعث شد سر او داد بزنم: روح‌الله چرا درس نمی‌خونی؟!»

روح‌الله پسر ۱۵ ساله‌ای بود در اوج دوران بلوغ؛ غرورش به‌شدت جریحه‌دار شد. ذنوبه ادامه می‌دهد: «دستش را بلند کرد؛ طوری که انگار می‌خواهد مرا بزند. من ناخودآگاه جا خالی دادم. کلاس در سکوتی سنگین فرو رفت. هیچ‌کس هیچ نگفت.

تصمیم‌گیری در آن لحظه ساده نبود. اگر سکوت می‌کرد، شاید اقتدارش زیر سوال می‌رفت، و اگر موضوع را گزارش می‌داد، ممکن بود روح‌الله با واکنش تند معاون مدرسه مواجه شود و غرورش بیشتر از پیش خدشه‌دار شود. ذنوبه تصمیم گرفت صبر کند. می‌گوید: «زنگ تفریح که خورد، روح‌الله را نگه داشتم. رفتم جلو و از او عذرخواهی کردم. گفتم ببخش، دیشب نخوابیدم، عصبانی بودم. روح‌الله هیچی نگفت و فقط رفت.

اما فردای آن روز، ورق برگشت. همان روح‌الله، حالا تبدیل شده بود به یار همیشگی معلمش. «سر خیابان برایم تاکسی می‌گرفت، توی کلاس نظم رو برقرار می‌کرد، و حتی گاهی که می‌فهمید شب قبل خوب نخوابیدم، می‌گفت: خانم، شما استراحت کنید، من به بچه‌ها املا می‌گویم.» ذنوبه با لبخند، حرف‌هایش را با بیتی از سعدی به پایان می‌برد: «نه این ریسمان می‌برد بر منش / که احسان کمندی‌ست بر گردنش»

«ملیحه رحیمی» حالا استاد دانشگاه است، اما کارش را از همان کلاس‌های پرهیاهوی ابتدایی شروع کرده؛ جایی که کودکان با صداقت ناب و شیطنت‌های کودکانه، فضای مدرسه را رنگی‌تر می‌کردند. خودش هنوز هم معتقد است که شیرین‌ترین روزهای کاری‌اش همان سال‌های ابتدایی تدریس بوده.

سال ۱۳۸۵، اولین سال معلمی ملیحه بود؛ در مدرسه‌ای غیرانتفاعی. آن روز قرار بود دانش‌آموزها برای اولین بار کتاب امانت بگیرند. ملیحه در حال یادداشت‌برداری بود و برای راحتی بیشتر و البته کمی شیطنت صندلی‌اش را روی دو پایه عقب داده بود. تعریف می‌کند: «داشتم روی صندلی خم شده می‌نوشتم که یک‌دفعه صندلی لیز خورد و با کله رفتم زیر میز! واقعاً حس کردم یک لحظه از روی زمین غیب شدم.

با یادآوری آن صحنه، هنوز هم می‌خندد. «همان موقع هم آنقدر خندیدم که اشک از چشم‌هام درآمد. اما وقتی دوباره بلند شد و سر جایش نشست، با صحنه‌ای جالب روبه‌رو شد. چهره‌ی بچه‌ها دیدنی بود؛ بعضی نگران، بعضی دل‌سوز، و بعضی دیگر هم از خنده سرخ شده بودند، اما جرأت نمی‌کردند بخندند. تا اینکه او با خنده می‌گوید: «بچه‌ها، راحت باشید!» و در یک لحظه، صدای خنده‌ی بی‌پروای بچه‌ها فضای کلاس را پر کرد.

زهرا پارسا هم یکی دیگر از معلم‌هایی است که وقتی صحبت از خاطرات بامزه دوران تدریس می‌شود، بلافاصله به روزهای اول کاری‌اش برمی‌گردد؛ همان روزهایی که کلاس درس پر بود از هیجان یادگیری و اتفاق‌های غیرقابل پیش‌بینی. خودش با خنده می‌گوید: «این یکی از آن خاطراتی است که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود. هنوز هم هر وقت یادش می‌افتم، لبخند روی لبم می‌آید.

آن روزها، معلم کلاس اول بود و تازه به بچه‌ها صدای «آ» و کلمه «آب» را یاد داده بودند؛ با همان تلفظ کشیده و آهنگین مخصوص کلاس اولی‌ها علیرضا را صدا می‌زند تا بیاید پای تخته و صدای «آب» را برای بقیه بکشد و تکرار کند. علیرضا یکی از آن دانش‌آموزهایی بود که از همان هفته‌های اول می‌شد حدس زد قرار است در آینده یکی از آن بچه‌هایی باشد که حسابی کلاس را گرم می‌کند. از همان‌ها که هم آتش می‌سوزانند، هم دل معلم را می‌برند.

پارسا تعریف می‌کند: «علیرضا با آن انگشت‌های کوچکش جلو آمد، از انگشت کوچکه‌اش شروع کرد، نفسش رو توی سینه حبس کرد و با اعتماد به نفس باورنکردنی گفت: شُووووور!» همان لحظه ترکیبی از خنده و دلسوزی برای او بود «از طرفی دلم ضعف رفت برای آن همه اعتماد به نفس، از طرف دیگر نمی‌توانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. بچه‌ی کوچکی که با آن همه جدیت، جای کلمه «آب»، صدای آب یعنی «شُور» را تحویل داده بود!

سال ۱۳۹۷، مدرسه‌ای در نجف‌آباد به نام ایثارگران، میزبان گروهی خاص از دانش‌آموزان بود؛ افرادی که در مقطعی از زندگی‌شان به دلایل مختلف، از تحصیل باز مانده بودند. بیشترشان رزمنده، جانباز، یا مردان و زنانی بودند که روزی مدرسه را رها کرده و حالا در بزرگ‌سالی، دوباره به سراغ مدرک دیپلم آمده بودند. کلاس‌ها از ساعت ۴ بعدازظهر شروع می‌شد و تا ۸:۳۰ شب ادامه داشت.

«محسن اسماعیلی»، معلم آن روزهای مدرسه، یکی از شیرین‌ترین خاطرات کاری‌اش را از همین مدرسه تعریف می‌کند: «روزی مردی حدود ۷۴ ساله آمد مدرسه و گفت می‌خواهم دیپلم بگیرم. مدرک قبلی‌اش برمی‌گشت به سال ۱۳۴۸؛ یعنی بعد از نزدیک به پنجاه سال برگشته بود سر کلاس. در نگاه اول، هیچ‌کس نه معلم‌ها، نه کادر مدرسه باور نداشت که این مرد سالخورده واقعاً بتواند ادامه دهد. اما برخلاف انتظار همه، نه تنها کلاس‌ها را جدی گرفت، بلکه هر روز با پشتکار مثال‌زدنی سر کلاس حاضر می‌شد. روحیه‌ی او چنان گرم و پرانرژی بود که به مرور، خودش شد منبع انگیزه برای بقیه‌ی شاگردان. اسماعیلی با لبخند ادامه می‌دهد: «بعد از گرفتن دیپلم، رفت دانشگاه علمی‌کاربردی و فوق‌دیپلمش رو هم گرفت. واقعاً نمونه‌ی واقعی ضرب‌المثل خواستن، توانستن است بود.

این معلم یکی دیگر از خاطرات ماندگار دوران کاری‌اش را از سال‌های ابتدایی تدریس به یاد می‌آورد؛ از مدرسه‌ای در نجف‌آباد که کلاس‌هایش در دو نوبت برگزار می‌شد: چهار ساعت در صبح و دو ساعت دیگر در بعدازظهر. در میان دانش‌آموزان آن سال‌ها، یکی بیشتر از همه در ذهنش مانده است. پسری اهل روستای جلال‌آباد، حدود شش کیلومتر دورتر از مدرسه. هر روز با دوچرخه خودش را به کلاس می‌رساند. صبح‌ها می‌آمد، ظهرها در مدرسه می‌ماند، و عصرها هم در کلاس حضور داشت.

ناهار ساده‌ای با خود می‌آورد: گاهی کمی پنیر و خیار، یا یک کاسه ماست. با وجود همه‌ی سختی‌ها، نه از مسیر طولانی شکایتی می‌کرد، نه از شرایط گلایه‌ای. فقط می‌آمد، با دقت گوش می‌داد، یاد می‌گرفت و می‌رفت. حالا سال‌ها گذشته، و آن پسر نوجوان، تبدیل شده به چهره‌ای موفق در صنعت سنگ. از هیچ شروع کرده، اما با پشتکار و اراده‌اش، امروز صاحب کسب‌وکار خود شده است. اسماعیلی در آخر می‌گوید: «گاهی موفقیت، نه از مسیرهای هموار بلکه از بالا و پایین شدن‌های روزگار شروع می‌شود.

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بسته شده است.